اینکه ناسازگاری رویداد تاریخی انقلاب اسلامی با منطق اجتماعی-تاریخی تجدد بسیاری از نظریهپردازان غربی انقلابات را به تجدید نظر در نظریات قبلی انقلاب واداشت، حتی شکلگیری نسل تازهای از نظریات انقلاب نیز نتوانسته است مشکلات موجود در این زمینه را چارهجویی کند. مشکل ساختاری و بنیادین این نظریهپردازیها این است که علوم اجتماعی سکولار به اعتبار منطقشناختی آن نه تنها نمیتواند رخدادی متعلق به جهان و تاریخی غیر از تجدد را درک و فهم کند، بلکه حتی از قبول و پذیرش چنین رخدادهایی نیز عاجز است. به دلیل ویژگی ساختاری و اصولی منطق و عقلانیت اجتماعی-تاریخی تجدد، هر گونه تلاشی برای درک انقلاب اسلامی محکوم به شکست است
وجه مهمی از فرآیند و روند تحولات تاریخی یا انقلابی در
علم که به ظهور علوم و حوزههای نظری تازه یا جایگزینی علوم و حوزههای معرفتی
موجود با اشکال نو مربوط باشد، پیدایی دلسردی و بیعلاقگی اهل علم نسبت به دانشها
و نظریات علمی موجود در زمان وقوع انقلابات معرفتی میباشد. توجه به این حقیقت که
توسط توماس کوهن در نظریه تاریخساز وی در مورد ساختار انقلابات علمی به برجستگی
و با تأکید در معرض توجه و دید گذاشته شد، برای درک ماهیت بحران موجود علوم اجتماعی
در ایران و جهان از اهمیت کانونی و تعیین کنندهای برخوردار میباشد. بهواسطه پیدایی
و گسترش این وضعیت روانی در میان اهل علم، دو دسته روند در آن علم آغاز می گردد که
به شکل سلبی و ایجابی فرآیند تحول انقلابی را به پیش میبرد. از یک سوی، روند بیتوجهی
به نظریات موجود و عدم بکارگیری آنها برای فهم رخدادها شروع و گسترش مییابد و از
سوی دیگر نیز در روند انتقادات روبه تزاید نسبت به این نظریات، تلاش برای انجام
اصلاحات ساختاری و یافتن جایگزینها برای آنها یا علم موجود را داریم.
آنچه با ایجاد بیمیلی و عدم رغبت در اجتماع علمی به
ناخشنودی و بیتوجهی نسبت به وضعیت علم در حوزهای و ازدیاد انتقادات و شکلگیری
فعالیتهای اصلاحی یا انقلابی در میان آنها میگردد، ماهیتاً وجوه مختلفی دارد.
مطابق نظریات مطروحه در حوزههای مختلف مطالعات علم، تأکید بر این است که با اینکه
پیدایی چنین وضعیتی جنبهی روانشناختی دارد، علل و عوامل یا دلایل این وضع روانی
عمدتاً واجد ماهیتی علمی-شناختی میباشد. یک غفلت عمده نظریات متعارف در این زمینه،
عدم توجه کلی به روابط علم و جامعه خاصه از حیث تأثیرات آن بر پیدایی این وضعیت
روانی است. ریشه این غفلت در پایداری رویکردهای سنتی به حوزهی علم میباشد که
بهواسطهی تأکید بر استقلال و خودبنیادی درونی جهان علم، به انکار و نفی نقش
سازنده عوامل محیطی و بیرونی در علم و شناخت میرسد. از این منظر سنتی تجدد که ریشههای
آن به قبل از تجدد برمیگردد، این دسته عوامل نقش سلبی و غیرسازنده داشته و برای
فعالیت خالص شناختی و تلاش ناب حقیقتطلبانه اختلالآفرین است. به این معنا،
همانگونه که اصل روششناختی بیطرفی ارزشی به شکل جزیی این رویکرد را منعکس میکند،
اینگونه تأثیرات، به انحراف در علم و ممانعت از دستیابی به حقیقت منجر میشود.
با اینکه پس از نقادیهای گسترده نسبت به رویکرد کلاسیک
تجدد و شکلگیری رویکرد مابعداثباتگرایانه یا مابعدکوهنی در مورد ماهیت علم،
اکنون نسبت به رابطه تگاتنگ علم و جامعه اذعان و بر آن تأکید میگردد، هنوز این
موضوع چنانکه باید از جوانب مختلف خاصه از جهت تأثیرات شناختی به اندازه کافی
مورد بحث و تدقیق قرار نگرفته است. اما در این زمینه، نقصان موجود در میان اهل علم
در حوزههای مختلف علمی در ایران چنان است که نه تنها موجبات پایداری و ماندگاری
رویکرد سنتی را فراهم کرده است، بلکه هرگونه انتقاد از آن و یا نگاه متفاوت را با
انگ ضدعلمی و متأثر از سیاست و ایدئولوژی یا قدرت رد و طرد میکنند. همانطوریکه
از این انتقادات قابل تشخیص است، رسوخ رویکرد سنتی در میان بعضی از اهالی اجتماعات
علمی در ایران بدان پایه است که در مقام رد رویکردهای جدید همچنان دیدگاه سنتی در
مورد نقش مخرب سیاست و یا ایدئولوژی و قدرت بر علم را تکرار کرده و بهطور
ناخودآگاه گرفتار مصادره به مطلوب میشوند. به این معنا، تمام آنچه را که
بهواسطهی مطالعات علم رد و به جایگزینی رویکرد جدید منتهی گردیده، مبنای استدلال
برای نقد و رد رویکرد جدید یا دیدگاههای متکی بر آن قرار میدهند.
در هر حال، از منظر رابطه علم و جامعه، بخش مهم و عمدهای
از دلایل و یا علل ظهور دلسردی و روگردانی از نظریات علمی موجود و ایجاد تحولات
انقلابی علمی، به این رابطه از وجوه مختلف از جمله دیدگاه جامعه نسبت به علوم
موجود و نقش یا کارکرد آنها در جامعه برمیگردد. از این جهت، تحولات درونی جهان
علم نه همیشه وجوه معرفتشناختی و روششناختی دارد، نه اینکه همیشه از ناخشنودیهای
اجتماعات علمی و علما ریشه و مایه میگیرد. اگر بخواهیم از منظر تاریخی مسأله را
دنبال کنیم، حداقل سه تجربه و نمونه تاریخی برای بحث پیشاروی ما قرار دارد که در
رابطه با دغدغهها و مشغلههای کانونی اهل نظر در جامعهی کنونی میتوان برای
استناد تجربی به آنها ارجاع داد. از سه تحول تاریخی در نظریهپردازی اجتماعی که یکی
برآمدن فلسفه یا حکمت عملی در یونان، دیگری شکلگیری علومی چون علم عمران
ابنخلدون، و نهایتاً ظهور علوم اجتماعی تجدد می باشد؛ نمونهی اخیر آن به دلیل
آشنایی بیشتر اهل علم در ایران با آن مورد خوبی برای استشهاد میباشد. با اینکه
تحول منتهی به شکلگیری علم عمران مطابق روایت خود ابنخلدون در «مقدمه» ریشه
درونی و روششناختی داشته و پاسخی به نیازهای علم تاریخ میباشد، تحولی که به مدرنیته
شناخته شده و نهایتاً به شکلگیری علوم مدرن از جمله جامعهشناسی و سایر علوم
اجتماعی تجدد منجر گردید، اساساً ماهیتی غیر نظری-شناختی داشته است. دلسردی و
روگردانی از دانشهای سنت که در علوم اجتماعی با ماکیاولی و هابز ظهور و بروز مشخص
و عینی مییابد، از همان آغاز تا پایان ریشه در پیدایی ارزشهای تازه و علایق
متفاوت در بعضی از گروههای اجتماعی جامعه دارد. همانگونه که نقدهای پیشروان علوم
تجدد به علوم سنت نشان میدهد و بیکن آن را از وجه ایجابی به شکل مشخص بیان کرده است،
علوم سنت به اعتبار نادرستی و خطا نقد و رد نمیشود، بلکه به بیان هابز مشکل آنها
این است که واجد «حقیقت مؤثر» یا علم مفید برای تصرف در هستی و غلبه بر جهان نیستند.
این حقیقت را «اگوست کنت» واضع فلسفه کلاسیک تجدد، به صراحت و روشنی در مقدمهی
خود بر «فلسفه اثباتی» اظهار میکند که دلیل عدم اهتمام جهان مدرن و کنارگذاشتن
فلسفهی سنتی و الهیات یا سؤالاتی در مورد اصل و مبدأ هستی یا پایان و معاد آن
صرفاً بیفایدگی پرداخت به این سؤالات و دانشهاست. به بیان دیگر، از اینروی علوم
مذکور در تجدد مهجور واقع شده و میمیرند که انسان و جامعه مدرن دیگر علاقهای به
سؤالات و پاسخها یا حقایق مطروحه در این علوم نداشته و با توجه به ظهور دغدغهها
و تقاضاهای متفاوت از زندگی، جویای علوم دیگری ناظر به روابط پدیداری موجودات جهان
طبیعی برای استخدام و بکارگیری دانش حاصله برای ارضای این خواستها و نیازهای تازه
شده است.
به لحاظ عینی-تاریخی نیز، تنها وجود پیوند و نسبت وثیق میان
اندیشههای پیشروان و بنیانگذاران تجدد با مطالبات اجتماعی مؤثر و الزامات شرایط
تاریخی متغیر است که میتواند توضیح دهد که چگونه و چرا اندیشههایی به غایت
ناسازگار با نظم کلیسایی حاکم در غرب میتواند علیرغم فشارها و محدودیتهای
گسترده و متنوع، دانشها و نظریات کاملاً مستقر و بسیار محافظت شده را به کناری
زده و خود جانشین آن گردد. بدون وجود بورژازی به عنوان طبقه اجتماعی در حال ظهور
و رو به گسترش و قوت که در مسیر تثبیت موقعیت اجتماعی شکننده خود و تقویت موضع
حاشیهاش در نظم قرون میانهی غرب، در زمینههای مختلف سیاسی، اقتصادی و اجتماعی-فرهنگی
برای مبارزه با نظم موجود و جلب نظر عامه مردم، مولد، مبلغ و مشتری این اندیشهها
می شود، تحول علمی تجدد میبایستی در خلأ جریان یافته و نظیر بسیاری اندیشههای دیگر
در تاریخ گم و ناپدید میگردید.
اما نقش مطالبات و نیازهای عامه در تشدید بیتوجهی به علوم
و نظریات موجود و یا ایجاد رغبت و تمایل به اندیشههای نو، حداقل در انسانیات و
اجتماعیات، صرفاً وجه و کارکرد روانی ندارد. خاصه اکنون که معضلات و بحرانهای
فلسفی این علوم در تجدد برای همگان ملموس و غیرقابل تشکیک میباشد، چه شیوه و طریق
دیگری معتبرتر از عقل مشترک و درک عمومی جامعه برای ارزیابی و داوری در مورد
اعتبار و ارزشمندی نظریات این حوزهها به لحاظ روششناختی و معرفتشناختی وجود
دارد؟ آیا ما عملاً با این واقعیت روشن و حقیقت حیرتآور مواجه نیستیم که نه تنها
در ایران، بلکه در سراسر جهان، جوامع و گروههای اجتماعی در مقام به کارگیری و
استفاده از متخصصین این علوم و نظریات مختلف آن در زمینههای متفاوت، از مشاوره و
سفارش کار تحقیقاتی گرفته تا سخنرانی و تبلیغ، به سازگاری و تناسب آنها با علایق
و درک عمومی خود از امور توجه میکنند تا به علم و شاخصههای تخصصی آنها؟ آیا
دلالت صریحتر و گویاتری از این واقعیت و حقیقت میتوان یافت که نشان دهد ناخشنودی
جامعه نسبت به وضعیت علمی در قلمروی انسانی-اجتماعی صرفاً مبین بیربطی این علوم و
نظریات آن به جامعه و مطالبات مردمی نیست، بلکه مبین امری فراتر از آن در زمینهی
درستی و نادرستی آنهاست؟
لازم است که به این نکته ظریف و اساسی توجه کنیم که
برخلاف تصور بدوی و در واقع اعتقاد قوی بسیاری از اهل دانشهای اجتماعی در این
کشور، این شیوه و معیار عقل سلیم عامه برای انتخاب نظریات و یا داوری و ارزیابی
علماً مورد تأیید فلسفه علوم اجتماعی متأخر نیز میباشد. در حقیقت باید گفت که نه
تنها فلسفهی متأخر این علوم، بلکه از زمان کلاسیکها با ظهور وبر، به لحاظ
روششناختی و معرفتشناختی متزایداً تأکید شده است که صحت و درستی نظریات علمی
مشروط و منوط به سازگاری آنها با درک سطح اول اجتماعی یا همان فهم کنشگران از واقعیتهای
اجتماعی و اعمالشان میباشد. به غیر از مارکس که علیرغم درک شایع تشخیص درست موضع
وی مستلزم دقت و تفصیل بیرون از حد این نوشتار است، این تنها دورکیم اثباتگراست
که در «قواعد» به لحاظ روششناختی طرد درک عامه و فهم کنشگران را نقطهی آغاز کار
علمی دانسته و به لحاظ معرفتشناختی سازگاری نتایج تحقیقات علمی با فهم سطح اول
عاملین اجتماعی را شرط صحت این نتایج نمیداند.
داوری و موضع عقل عمومی جامعه در مورد ارزش و اعتبار نظریات
علمی در قلمروی اجتماعی در مواردی بیهیچ ابهام و تردیدی بر داوریها و مواضع
اجتماع علمی تقدم و اولویت مییابد. در جاییکه نظریات ظاهراً علمی، نه تنها با
درک عمومی سازگار نیست، بلکه در واقع در تناقض با درک عقل سلیم، واقعیت موضوع و
رخداد مطالعه و تبیین شده را از بین برده و نفی میکند، از لحاظ منطقی-عقلی و
مطابق قواعد فلسفی جایی برای تردید در نادرستی این نظریات و طرد آن وجود ندارد.
عدم اعتبار و ارزش کار عالمی که در پایان مطالعه و تحقیق خود به نظریهای میرسد
که بهجای توضیح و شناخت واقعیت مورد مطالعه، آن را نفی و انکار میکند، عین معیار
دورکیم برای رد نظریههای عصر روشنگری در مورد دین میباشد که حاصل نظریهپردازی
آنها با توهمی دانستن دین نفی واقعیت دین میباشد.
به نظر میرسد که اگر بخواهیم دلیلی برای توضیح وضعیت
ناخوشایند و نامطلوب علوم اجتماعی در ایران بیابیم، بایستی بیش از هر جایی به
رابطه این علوم و نظریات مطروحه در آنها با عقل سلیم جامعه و واقعیت جامعه نگاه
کنیم. این وضعیت بحرانی که همگان، از خود اهل این علوم تا عامه و اهل سیاست -البته
با دیدگاههای متفاوتی- بدان اذعان دارند، دقیقاً با این واقعیت قابل توضیح است که
به اعتبار اتکای بنیادین علوم اجتماعی در این کشور به علوم اجتماعی تجدد، یا به بیان
درستتر، تکرار نسخه برابر اصل نظریات غربی در آکادمی ایران، حاصل کار اجتماع
عالمان این حوزهها، صرفاً بیربطی آنچه به عنوان دانش تحویل جامعه میدهند، با
واقعیت هستی جامعه و معضلات مردم نیست. این علوم تنها به این اعتبار که در فهم
رخدادهای جامعه و عرضهی پیشنهادات عملی برای رفع معضلات مردم به تزاحم و ناسازگار
با شکل زندگی فردی و نظم جمعی مردم میرسند، با عدم اقبال و بلکه بیمهری مواجه
نشدهاند. فراتر از تمامی اینها، توسط این علوم و در نظریات مورد استفادهی اهل این
علوم، واقعیت هستی فردی و اجتماعی مردم انکار و حقیقت آن تحریف نفی و بلکه مورد
تحقیر و توهین واقع میشود. [۱]
احتمالاً در هیچ حوزه دیگری از حوزههای مطالعات اجتماعی،
نتوان نظیر آنچه نظریهپردازی در مورد انقلاب اسلامی ایران اتفاق افتاده است، آثار
و تبعات اینگونه نظریهپردازی منفی و متناقض با واقعیت مورد مطالعه را به روشنی و
وضوح نشان داد. داوری و ارزیابی منفی عمومی از نظریهپردازی در این زمینه را بایستی
در پرتوی این حقیقت قرار داد که حجم مطالعات و تحقیقات منتشر شده در این زمینه، غیرقابل
مقایسه با هر زمینه دیگر از موضوعات و امور مربوط به جامعه و کشور میباشد. تنها
کارهای انجام شده در این زمینه در خارج از کشور که جامعه و اجتماع علمی ما از آن
مطلع بوده و مبادرت به ترجمه عمومی یا محدود بسیاری از آنها نیز نموده است، به میزانی
است که فقط ذکر نام و فهرست آنها نیازمند مجلدات متعددی میباشد. اما علیرغم این
حجم گسترده و انبوه از کارهای انجام شده در داخل و خارج در مورد انقلاب اسلامی،
اهالی علوم اجتماعی به کمکاری در این زمینه متهم شده و از اینکه برای فهم این
حادثهی بزرگ تاریخی کاری انجام ندادهاند، پیوسته موضوع انتقاد قرار میگیرند.
اما روشن است که ریشه اینگونه انتقادات و داوریها به چه
مشکلی برمیگردد. نظریهپردازی در حوزه انقلاب، نظیر تمامی حوزههای علوم اجتماعی
در ایران، به دلیل ماهیت وابسته و غیربومی آن، ناتوان از این بوده است که انقلاب
اسلامی ایران را به وجه خاص و متمایز آن، چنانکه وجدان مردم یافته و حس کرده است،
معنا و مفهوم کند. در واقع برعکس، این نظریات با قرار دادن انقلاب اسلامی ایران در
چارچوب فلسفهی تاریخ تجدد و نظریات جامعهشناختی آن را به تحول و رخدادی مشابه با
تحولات و پدیدههای تاریخ و جوامع جهان تجدد بدل ساخته و از اینطریق واقعیت ویژه
و حقیقت خاص آن را انکار و نفی میکنند. با اینکه ناسازگاری رویداد تاریخی انقلاب
اسلامی با منطق اجتماعی-تاریخی تجدد بسیاری از نظریهپردازان غربی انقلابات را به
تجدید نظر در نظریات قبلی انقلاب واداشت، حتی شکلگیری نسل تازهای از نظریات انقلاب
نیز نتوانسته است مشکلات موجود در این زمینه را چارهجویی کند. مشکل ساختاری و بنیادین
این نظریهپردازیها این است که علوم اجتماعی سکولار به اعتبار منطقشناختی آن نه
تنها نمیتواند رخدادی متعلق به جهان و تاریخی غیر از تجدد را درک و فهم کند، بلکه
حتی از قبول و پذیرش چنین رخدادهایی نیز عاجز است. به دلیل ویژگی ساختاری و اصولی
منطق و عقلانیت اجتماعی-تاریخی تجدد، هر گونه تلاشی برای درک انقلاب اسلامی محکوم
به شکست است؛ زیرا شرط استعلایی این نظریهپردازی و امکان عقلی آن مستلزم تبدیل و
دگردیسی ماهوی موضوع شناخت و پدیدهی مورد مطالعه به موضوع و پدیدهای متعلق به
جهان و تاریخ تجدد است. به این معنا، انکار و یا تحریف انقلاب اسلامی نتیجهی خطای
روششناختی آن نیست، بلکه لازمه و شرط ضروری امکان آن میباشد. نظریهپردازی که در
چارچوب علوم اجتماعی سکولار به تلاش برای فهم انقلاب اسلامی دست میزند، یا از پیش
و به اقتضای چارچوب شناختی خود ملزم به انکار و یا تحریف ماهوی موضوع مورد مطالعه است،
یا اینکه بایستی چنانکه بعضاً معمول است، به ناتوانی و عجز خود از شناخت آن
اعتراف کند. این حقیقت توضیح شایستهای از این واقعیت است که چرا ما در این زمینه،
از میان حجم عظیم نوشتهها و کارها در مورد انقلاب اسلامی ایران، تنها موارد معدودی
را میتوانیم نشان دهیم که ارزیابی عقل عمومی جامعه و حتی بخشی از اجتماع علمی از
درک حاصله از انقلاب اسلامی توسط نظریهپرداز یکسره نفی و رد نمیشود؛ نمونههای چون
نظریهی «معنویت سیاسی» فوکو و «زمانی غیر زمان ها»ی لیلی عشقی چنین شأن و اقبالی
را از آن روی بدست آوردهاند که با خروج از چارچوب متعارف نظریهپردازی علوم تجددی
تلاش کردهاند به موضوع خود نظر کنند. [۲]
پانوشت ها
[۱] با اینکه برای این بحث میتوان به شواهد و نمونههای
کثیری اشاره داشت، بیان اجمالی سه مورد جالب، خالی از لطف نیست.
مورد اول مربوط به جنجالی است که چند سال پیش شهرداری شهر
ری بر سر تدفین مردگان در قبرستانهای نظیر ابن بابویه بهوجود آورد. جنجال از
آنجایی شکل گرفت که براساس مشاورههای تخصصی! شهرداری مربوطه به این نتیجه رسید که
دفن مردگان در این قبرستانها نادرست میباشد. استدلال نیز این بود که با توجه به
اینکه قبرستانهای مذکور در داخل شهر و در کنار مناطق مسکونی قرار دارند، تدفین
در آنها به لحاظ روانی-اجتماعی و بهداشتی موجد ترس، افسردگی و مضر به حال عموم میباشد.
اینکه وجود قبرستان در داخل شهرها و مناطق مسکونی از آغاز
زندگی انسان بر روی زمین بدون ایجاد مشکلاتی از این دست وجود داشته است، و حتی
هنوز هم در تمامی جهان از جمله اروپا (مشاهده شخصی) معمول است، را به کناری میگذاریم.
اینکه، تمرکز تدفین در محل واحدی در روزهای پنج شنبه و جمعه یا اعیاد و روزهای
خاص چه مشکلات ترافیکی برای مردم تهران به وجود آورده و چه هزینهای به جهات مختلف
خاصه وقت بر آنها تحمیل میکند را نیز در نظر نمیگیریم. در حالیکه مردم مسلمان
بهواسطهی آموزههای دینی مقید به عدم غفلت از گذشتگان خود بوده و اسلام مستقل از
خویشاوندی و وابستگی به لحاظ تربیتی بر رفت و آمد به قبرستان تأکید دارد، این نوع
مشاورهها و راهحلها برای این کشور و جامعه چه معنایی جز عدم هستی اجتماعی و
زندگی جاری مردم دارد؟
نمونهی دوم از اینگونه نظریات تخصصی که نه تنها به تسهیل
زندگی مردم و هستی اجتماعی یا تکامل و رشد آن کمک نمیکند، بلکه آن را نفی و تخریب
میکند، به دوران ریاست جمهوری مقام رهبری برمیگردد. این نمونه به واکنش ایشان به
نتیجهی تحقیقی مربوط میشود که از ناحیه دفتر ایشان سفارش داده شده بود. این تحقیق
که در مورد حجاب و ظاهراً توسط فردی با گرایشهای مارکسیستی (بدون اطلاع دفتر از این
مسأله) انجام شده بود، به این نتیجهگیری ختم میگردید که مشکل حجاب ناشی از
مخالفت اکثریت مردم با آن بوده و راهحل مسأله تجویز بیحجابی است. آنچه موجب تعجب
و واکنش نسبت به این به اصطلاح تحقیق علمی شده است، روشن است. تعجب این بوده که
چگونه یک مدعی علم و تحقیق می تواند با علم به اینکه مردم کشوری همچنان درگیر
انقلابی به نام اسلام میباشند، به این نتیجهی عالمانه برسد که این مردم تنها هفت
سال بعد و آنهم در کوران جنگ تحمیلی به چنین نظری نسبت به حجاب رسیدهاند!
نمونهی آخر از تجربهی شخصی بنده گرفته شده است، اما
قطعاً بسیاری مشابه این تجربه را داشتهاند. این مورد مربوط به علم روانشناسی و
توصیههای روانشناسانه برای حل معضلات روانی دختری میباشد که والدین وی
بهواسطهی رفتارهای نابهنجار اخلاقی و مشکلات روحیاش، وی را برای مشاوره پیش یک
روانشناس برده بودند. این روانشناس به دختر میگوید که منع وی توسط والدین از
روابط نابهنجار و جلوگیری او از رفتن به پارتیها و تا دیروقت به خانه نیامدن کار
نادرستی بوده و علت بیماری وی میباشد؛ سپس در کمال حیرت و ناباوری پدر ومادر به
آنها نیز توصیه میکند که بهجای مخالفت، دختر را برای ادامهی این شیوه زندگی
آزاد گذاشته و بلکه به وی تا می توانند در این زمینه کمک کنند تا مشکلات روحی و
افسردگیاش التیام یابد!
این نوع نظریات تخصصی و مشاورهها یا تحقیقات که در ایران
بسیار معمول میباشد، مثل این است که متخصصی در غرب برای حل و فصل مشکلات ناشی از
نگاهداری سگ توسط غربیها توصیه کند که باید همهی سگها راکشت و یا برای رویارویی
با معضلات ناشی از روابط بیقید و بند جنسی آنها مثل حاملگی دختران نوجوان و یا
سقط جنین، دستور روزه گرفتن، تقوا و یا مسلمان شدن داده شود. روشن است که مشکل در
نفس این چنین توصیههایی نیست که در جای خود میتواند درست باشد، بلکه مسأله
صرفنظر از ناسازگاری آنها با محدودههای توان علم تجربی و ظرفیتهای شناخت علم،
به مسألهی کارکردها و نقش کلی علم در جامعه و نظم ارزشی-اجتماعی آن مربوط
است.
[۲] این نکته که کلیت اندیشه و رویکرد فوکو حاصل انقلابی
بر علیه چارچوب نظریهپردازی علوم اجتماعی تجدد است، تنها وجهی از دلایل این ارزیابی
از کارهای او در مورد انقلاب اسلامی ایران است. از آنجایی که منتقدین یا مدافعین
تجدد و علوم اجتماعی سکولار قطعاً در پاسخ خواهند گفت که صورت و رویکرد متفاوت
فوکو، خود بخشی از عقلانیت تجدد و دنبالهی تکامل یافتهی نظریهپردازی این علوم میباشد،
لازم است به نکتهی اساسیتری در مورد ماهیت معرفتشناختی کارهای وی در مورد
انقلاب اسلامی ایران توجه داده شود. نکتهی مهمتر در مورد معدود کارهای فوکو در
مورد انقلاب اسلامی از توجه به جایگاه و نسبت این کارها با کلیت دیدگاه و کارهای
او قابل دریافت می باشد. حقیقت این است که این کارها و اندیشهی موجود در آنها
نسبت به مجموعهی اندیشهها و رویکردی که فوکو به آنها شناخته و مشهور میباشد،
صورت وصلهی ناجوری را دارد.
منازعات و مناقشاتی که پس از مدتی بر سر نوشتههای فوکو در
مورد انقلاب اسلامی گفته و همچنان لاینحل ادامه دارد، وجهی از دلایل این مدعاست.
سکوت فوکو در مواجه با این مناقشات و عدم تلاش برای جادادن این نوشتهها در کلیت
کارش و یا استدلال در مورد سازگاری آنها با دیگر اندیشهها و دیدگاههایش وجهی دیگر
از دلایل مؤید در این خصوص است. اما دلایل اساسیتر و ماهوی را میتوان از طریق
تأمل و بحث مقایسهای در مورد ماهیت نوشتههای انقلاب اسلامی با کلیت کارها و رویکرد
فوکو بدست آورد. مقام مجال بحث تفصیلی در این زمینه را نمیدهد.
روشن است که استدلال بر سازگاری این نوشتههای فوکو با
دستگاه فکری وی، خاصه از جهت نسبت آن با عقلانیت تجدد به عهدهی مخالفین میباشد،
گرچه در این زمینه مخالفین انقلاب اسلامی و مدافعین تجدد، علی رغم تمجید و تحسین
از سایر دیدگاههای فوکو، اساساً نیازی به چنین تلاشی هم ندارند؛ زیرا به راحتی و
بدون نیاز به هیچ کوشش نظری، تنها از سر آن بغض و این حب، نظریات وی در مورد
انقلاب اسلامی را شطحیات و هفوات لسان یا هذیانگوییهایی بیش نمیدانند.
اما به هر حال، جهت بدست دادن سررشتههایی برای بحث به
کسانیکه چشم عقل آنان از شدت علاقه به تجدد و خصومت با انقلاب اسلامی احول و نابینا
نشده، اشاره به مواردی در این مقام موجه میباشد. اولین نکته به شیوه و قالب صوری
کار و نوشتههای انقلاب اسلامی فوکو مربوط میشود. این کارها عموماً در قالبی
ژورنالیستی و به شکلی ناسازگار با شیوهها و روششناختی مرسوم علوم اجتماعی به
انجام رسیده و نوشته شده است. اگر در مقام مقایسه با وجوه صوری کارها و رویکرد
فوکویی باشیم، این سخن عیناً درست بوده و نمیتوان میان آنها نسبتی برقرارکرد.
نکتهی دوم به ادبیات یا زبان این نوشتهها برمیگردد. در نوشتههای انقلاب اسلامی
نشانههای معدودی میتوان یافت که دلالت بر بکارگیری اصطلاحات و تعابیر دستگاه اندیشهای
فوکو داشته باشد. در موارد معدودی که میتوان از این زبان ردپایی یافت نیز،
استدلال بر اینکه آنها در قالب مفهومی و نظری این دستگاه بکارگرفته شدهاند،
دشوار بوده و بیشتر دلالت بر عادات زبانی و استفادهی عام دارد. اما نکتهی آخر که
همبسته با نکتهی اخیر میباشد، عدم وجود نشانههایی دال بر بکارگیری دستگاه نظری
فوکویی در این نوشتهها و کارهاست.
در تلاش برای ایجاد پیوند و ربط میان فوکوی مشهور و فوکوی
نوشتههای انقلاب اسلامی، بنده تنها توانستم تعلق خاطر فوکو به حاشیهها و صورتهای
طرد شده در جهان تجدد، اعم از زندگی و عقلانیت آن را به عنوان حلقهی وصل تشخیص
دهم.